آقا محمد سجادآقا محمد سجاد، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

قهرمان شکست ناپذير...

من محمدسجاد مکرمی هستم... یک قهرمان شکست ناپذیر...

اوج...

سلام به همگي 233 باباي زندايي جونم به رحمت خدا رفتند. من و مامانم براي تسليت و شرکت در مراسم تشييع به همراه ماماني ام رفتيم مشهد.اشو اين سومين مشهد زندگي م بود. با ماشين دايي م رفتيم و با قطار سريع السير برگشتيم.(30 ساعت هم مشهد نبوديم) روحشون با اهالي اين ايام قرين باشه ايشالله. خدا به زندايي م هم صبر بده چون خيلي به باباش علاقه داشت و خيلي اذيت بود آدم ها وقتي مي مي رند بيشتر احاطه پيدا مي کنند به عزيزانشون.. چرا که از زمان و مکان رها مي شن و محدوديت براشون از بين ميره. که البته به نسبت اعمالشون اوج مي گيرند. براي پدر زندايي م که امشب دومين شبيه که دفن شدن، فاتحه+ صلوات ...
30 آبان 1391

سينه زني...

سلام به همگي 232 من سينه زنِ امام حسينم. از وقتي که به اين دنيا آمده م... روزانه تقريبا 15 دقيقه  با مامانيم مراسم سينه زني داشتيم توي خونه. مامانم مي ايسته حسين حسين ميگه و با هم سينه مي زنيم. گاهي هم شعرايي که بلده رو مي خونيم. گاهي هم گريه مي کنيم. خيلي دوستت  دارم امام حسين... ...
27 آبان 1391

آمده ماه عشق...

سلام به همگي 230 بوي محبّت مي آيد... بوي محرّم... بوي فدا شدن... بوي گذشت... بوي اطاعت از عقل درون و برُون... بوي انسانيت... بوي مهر... بوي لطف... بوي ارحام؛ بابا مامان عمو عمه برادر برادر زاده .....  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ يادت نرود مامان خوب! ناهار...شام... صبحانه تا مي تواني برو هيأت و غذاي امام حسين بده ني ني بخوره  چاق بشه چله بشه مث دسته گل بشه واسه ي آقاش ياور قهرمان بشه ...
26 آبان 1391

ب مثل بابا...

سلام به همگي 229 بابام آمد. بابام در باران آمد. باباي مهربانم آمد. خدا را شکر که من بابا دارم. خدا همه ي بابا ها را حفظ کند. خدا همه ما را متوجه باباي حقيقي مان بکند... ...
23 آبان 1391

جنگ سي و چند روزه

سلام به همگي 228 بعد از اينکه من اووووووووووون همه روز مريض شدم ... بعدش خوب شدم... يادتونه که!؟ ولي مامانم طفلي... سه روز کامل يه ويروسي اومده بود تو دلش و خيلي حالش بد بود منم توي اون سه روز هي مي خواستم برم بغلش تا حالش خوب شه!!! الان مامانم خوب شده، يني بهتر شده خدا رو شکر... بابا تو رو خدا بيا ديگه... ديگه هيشکي نمونده نمکه توي خونه ي ما مريض نشده باشه... توي اين سه چهار هفته اي که نبودي رسما روي هم رفته دو سه هفته يا من مريض بودم يا مامانم... ...
21 آبان 1391

يکي جلوي مامانم رو بگيره....

سلام به همگي 227   کمــــــــــــــــــــــــــــک.... مي خوام از دست مامانـــــــــــــــم فرار کنم.... واسه اينکه شبيه بابام بشم.... و با بابام شبيه هم بشيم... مي خواد موهام رو از ته بزنه... نــــــــــــــــــــــه   من ميخوام از اين خونه فرار کنـــــــــــــــم اما نمي تــــــــــــونم   مجبورم با مامانم وارد جنگ بشم...    اما خب زورم هم نمي رسه بهش...   مامان منو مجبور نکن که کاراي خطرناک انجام بدم و اگر شکست خوردم عمامه بذارم   يني من نمي دونم از دســـــــت مامانم چي کار کنم؟   آخرش مجبورم ميکنه برم رفيق دود و دَم بشــــــــم...
16 آبان 1391

غدير ... عاشورا

سلام به همگي 226 غدير که ميشه يادم به عاشورا ميفته.... آدم گاهي يک عهدي که ببنده و سرش نايسته، به ذهنش هم نمي رسه که چه عواقبي گريبانش رو خواهدگرفت... اگر عهد غدير شکسته نمي شد، امام حسين نيز به مقتل کشانده نمي شد. بين غدير و عاشورا فاصله از حرف است تا عمل. ...
15 آبان 1391

تَق...توق... گريه ...

سلام به همگي 225 واقعا انگار يک لحظه هم نمي شود بيشتر از 2 متر از وروجک قوي و شجاعم دور باشم! شايد دستانش هنوز جان و قدرت لازم را ندارند... که مدام سرش مي خورد اين طرف و آن طرف... بيشتر از اينکه ناراحت دردهاي سرش يا همان درد سرهايش باشم، نگران ترس هايي هستم که در او ايجاد مي شود.... انشالله اين مرحله هم به خوبي بگذرد... بعد از هر زمين خوردن و بغل کردن آرام برايش شعر مي خوانم و با او بازي مي کنم تا برايش طبيعي جلوه کند اين اتفاقات... پسر که نبايد نازنازي باشد محمدسجادم. نازنازي بودن براي خواهرت است... خواهر قشنگت. انشالله به موقع يک خواهر ناز و با ادا هم نصيبت شود.     &nb...
14 آبان 1391

عطسه ي ترسناک...

سلام به همگی٢٢٤ ینی زندگیه داریما... دیشب عطسه کردم، این پسر انقدر ترسید و گریه کرد که مجبور شدم برای تمام شدن قائله ١٠ بار دیگه عطسه های الکی بکنم ترسش بریزه... قربونش برم، همچين لب ورميچيد ديدني! مامانا لطفا مراقب عطسه هاي هولناک باشيد. ...
14 آبان 1391